سلام به هرکس که

به تو بگویم

دیگر جا نیست  

قلبت پر از اندوه است

اسمان های تو ابی رنگی گرمایش را از دست داده است

زیر اسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی میکنی

بر زمین تو باران چهره ی عشق هایت را پر ابله میکند

پرندگانت همه مرده اند

در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی

انجا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است

خدایان همه اسمان هایت

                                     برخاک افتاده اند

چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای

از وحشت می خندی

وغروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد

این است انسانی که از خود ساخته ای

از انسانی که من دوست میداشتم

که من دوست میدارم

  دوشادوش زندگی 

                         درنبردها همه جنگیده بودی

نفرین خدایان درتوکارگر نبود

واکنون ناتوان وسرد

مرا در برابرتنهایی

                      به زانودرمی اوری

ایا توجلوه ی روشنی از تقدیر مصنوع انسان های قرن مایی؟ 

انسان هایی که من دوست میداشتم

که من دوست میدارم؟

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است

می ترسی-به تو بگویم-از زندگی می ترسی

از عشق بیش از هر دو می ترسی

به تاریکی نگاه میکنی از وحشت می لرزی

و مرا در کنار خود از یاد می بری                     

          به من سربزنید